آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

فرد یا زوج ! مساله این است

میدانید کلا ما همیشه عادت داریم همه چیز را دسته بندی کنیم و بعد از بین این دسته ها یکی را انتخاب کرده و مورد توجه خود قرار میدهیم.البته بعضی چیرها خوشان دسته بندی شده اند و اینجا ما فقط زحمت میکشیم و یکی را انتخاب میکنیم. اینچنین بود که وقتی سوادمان قد داد و اعداد زوج و فرد را شناختیم ترجبح دادیم که زوجها رو دوستداشته باشیم و از فردها مخصوصا سه،پنج،هفت و یازده بدمان بیاید! از خدا که پنهان نیست از شما یاران همیشگی هم چه پنهان که کلا فلسفه ازدواج ما هم همین بود. ما فرد بودیم و تصمیم گرفتیم که زوج شویم .این بود که جواب بله را به آقای همسر دادیم و او را خوشبخت ترین مرد دنیا کردیم.( البته خودش چیر دیگری میگوید ولی ما میدانیم که مزاح میکند!) ...
30 آذر 1392

یک و یک و یک...دو و دو و دو ....مسابقه محله

امروز صبح داشتم کارهایم را میکردم که یکدفعه چشمم به تلویزیون افتاد.دیدم دارد مسابقه محله راپخش میکند. یهویی یاد یک خاطره از دوران شیرین طفولیتم  افتادم. یادم امد دبستان بودم که شایعه شده بود که این جمعه قرار است مسابقه محله بیاید محله ما...من هم صبح جمعه کله سحر رفتم دنبال پسرخاله عزیزم( که الان در ان سر دنیا برای خودش کسی شده است) که با هم برویم و در مسابقه محله شرکت کنیم. هر دو خوشحال منتظر بودیم که آقای مسابقه محله برسد و ما شیرین کاری های خود را انجام دهیم. همه اینها به کنار...این قسمت شیرین کاریهایمان خیلی جالب بود.  شیرین کاری من، قرار بود با یه بادکنک و یه لیوان طبل بسازم . اما پسرخاله، قرار بود کفتر ظاهر کند(!) کف د...
22 آذر 1392

دنیای شیرین اتوسا

نشسته ایم و با دخترکمان بارل میسازیم...موسیقی بسیار لطسفی هم گوش میدهیم. آتوسا:" مادر وقتی این اهنگ و گوش میدم قلبم کنده میشه" من:" چرا عزیزم؟" آتوسا:" اخه یاد خاطره شمال می افتم...یادته قلیون افتاد روی پای بابا؟ چقدر من ناراحت شدم.( این جمله را با بغض میگوید) و من ماندم که چه بگویم در برابر این همه محبت!   در اشبزخانه سخت مشغول ظرف شدن هستیم که اتوسا وارد شد. آتوسا:" مادر ...وقتی اینقدر خوب به حرفهای من گوش میدی و پوست صورتت هم اینقدر نرمه من اشک توی چشم هام جمع میشه" من!!!!
22 آذر 1392

وقتی سخنرانی میکنم

دوچیر خیلی سرو صدا میکیند خرده پول و خرده معلومات!          نبوتن در مورد خود من به شخصه این حرف خیلی درست است. با همین خرده معلوماتم گاهی چنان غوغایی میکنم که هر کس نداند فکر میکند برای خودم کسی هستم! کاش یاد بگیرم بیشتر بشنوم تا بیشتر بگویم. من همین جا از همه دوستانی که صادقانه به چرندیات بنده گوش میسپارند تشکر کرده و قول میدهم دیگر تکرار  نشود! باشد که رستگار شوم!
22 آذر 1392

من و تو

بعضی ماه ها، یا بعضی روزها را انگار خدا از زمان ابدی خودش در بهشت جدا کرده و دو دستی به تو داده تا حالش را ببری! این روزهای ما هم، از همان روزهاست...همان  روزهایی که دلت میخواهد یک نفس عمیق بکشی اشان و چنان در ریه هایت نگهش داری که تا سالها هم بتوانی با همان هوا خوش باشی. همان روزهایی که برای خوشبختی ات هیچ چیز کم نداری. فقط دلت میخواهد این دوردانه خاتون منزلت را چنان بغل کنی که جزیی ار وجودش شوی. همان وجود فرشته ایی که اگر خوب بویش کنی هنوز بوی خدا را احساس میکنی. لابه لای همان موهای عرق کرده و همان گونه های سرخ که رگهایش را در زیر ّآن بوست مرمری میبینی میتوانی به همان بهشت برین و وعده داده شده برسی.   اری این روزهای ...
19 آذر 1392
1